• وبلاگ : .::شيدائي::.
  • يادداشت : .::يک روز زندگي::.
  • نظرات : 1 خصوصي ، 23 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    و اي كاش من و ما نيز طعم زندگي را ببريم ولو براي يك لحظه
    + خانم گل 

    شيدا جون نوشته هات عاليييييييييي بود. خيلي به دلم نشست خيلي لطيف بود

    واقعا ممنون

    + حميد(d477) 

    به نام تنهاترين

    با دوست عشق زيباست

    با يار بي قراري

    از دوست درد ماندو

    از يار يادگاري...

    سلام...وبلاگ قشنگيه شيدا خانم

    خودم كشفش كردم!!

    انشالله كه مويد باشيد
    ياحق

    يا حق

    خدا كنه خسر الدنيا و الاخره نباشيم .......... زت زياد ...... يا حق.

    به نام خدا

    سلام

    بسيار زيبا بود.گرچه قبلا خونده بودمش اما ارزش خوندن دوباره رو داشت.

    متشكرم

    خوشحال ميشم كه به وبلاگ منم سري بزنيد.

    مطلب خيلي قشنگي بود

    اين كلمه آخرش - مكتوب - منو به ياد پائلو كئيلو ميندازه

    كار اون بود يا خودتون

    ===================

    راستي من هم همينطوري شدم

    ولي آخر داستان وقتي داشتم گريه مي كردم يه فرشته اومد و بهم گفت : ببخشيد دنيا تموم شد

    سلام وبلاگ زيبايي داريد

    كتن جالبي بود

    خدا سكوت كرد!!!

    هميشه سبز باشي

    منم آپ ديت كردم

    کوهنوردي خواست بلندترين نقطه زمين را فتح کند ... آنچه مي خواست برداشت و به راه افتاد ... به پاي کوه رسيد... محکم و استوار دست به صخره ها گذاشت ... محض احتياط مثل همه ميخ در کوه مي زد و طناب بر آن مي آويخت ... سرد و تاريک و مه آلود ... جز به نوک قله به چيزي فکر نمي کرد ... قدم به قدم بالا مي رفت ... ناگهان پايش سر خورد... سقوط کرد ... با چنان سرعتي رو به زمين در حرکت بود که هيچ نمي ديد ... در اوج نا اميدي ناگهان ايستاد ... ميان زمين و آسمان ... با تعجب نگاه کرد ... طنابش بر سر ميخي گير کرده بود... معلق دست به دامن طناب بود... در ميان انبوهي از مه و هواي سرد کوهستاني ... رو به آسمان فرياد زد ... خدايا تو تنها ناجي من هستي ... کسي جز تو نمي تواند نجاتم دهد... لحظه اي سکوت و بعد صدايي شنيد ... ميان کوه ها مي پيچيد ... آيا بر اين باور داري که فقط من مي توانم تو را نجات دهم ؟ ... بي فاصله گفت : آري خدايا ... کسي جز تو نمي تواند نجاتم دهد... باز همان صدا پرسيد... آيا بر گفته ات ايمان داري ؟ ... کوهنورد فرياد کشيد : آري خدايا ... آري ... گفت : اگر بر اين باور داري طنابت را ببر... راه نجات تو بريدن طناب است ... کوهنورد غرق فکر شد ... چگونه ممکن است؟ ... تنها ناجي من همين طناب است ... با دو دستش به طناب چسبيد... بي آنکه ترديدي کند... محکم چنگ زد...

    صبح روز بعد ... گروه نجات کوهستان کوهنوردي يخ زده و آويزان از صخره اي پيدا کردند که فقط با زمين 1 متر فاصله داشت ...

    هميشه سلام...

    خودت خوبي..

    عزيز مراقب خودت باش منو ببخش به خاطر كسالت و حجم زياد كار اگه كمي كمتر ميتونم به ديدنت بيام...

    و براي آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد!

    سلام شيدايي

    خوب هستي ؟

    خيلي زيبا بود مثل هميشه ..

    چون كارت درسته ...

    بهرحال هر چند كه وقت نشد بقيه مطالب رو بخونم ولي همين آخري هم كه نگاه انداختم پشيمون نيستم

    موفق باشي

    يا علي

    سلام شيدا جونم خوبي عزيزم !!! اين روزا سكوت كنيم بهتره !! هي روزگار
    هرچند فرصت نكردم كامل بخونم...
    + ت 
    عالي بود خاله شيدا!
    سلام / من هم از ديدنت دوباره ات خوشحالم شيدا.

    سلام عزيز

    مثل هميشه عالي

    التماس دعا

       1   2      >