به هيچ يار مَده خاطر و به هيچ ديار |
كه برّ و بحر فراخست و آدمي بسيار |
هميشه بر سگِ شهري جفا و سنگ آيد |
از اينكه چون سگِ صيدي نمي رود به شكار |
زمين لگد خورَد از گاو و خر به علّت آن |
كه ساكنست ، نه مانند آسمان دوّار |
گــَرت هزار بديع الجمال پيش آيد |
ببين و بگذر و خاطر به هيچ كس مسپار |
شريك همه كس باش تا بخندي خوش |
نه پايبند يكي كز غمش بگريي زار |
خـُنك كسي كه به شب در كنار گيرد دوست |
چنانكه شرط وصالست و بامداد ، كنار |
وگر به بند بلاي كـَس گرفتاري |
گناه تُست كه گرفته اي دشوار |
چه لازم است يكي شادمان و من غمگين |
يكي به خواب و من اندر خيال وي بيدار |
مثالِ گردنِ آزادگان و چنبر عشق |
همان مثال پباده است در كمندِ سوار |
مرا رفيقي بايد كه بار برگيرد |
نه صاحبي كه من از وي كنم تحمّل بار |
اگر زمين تو هم بوسد كه خاك پاي توأم |
مباش غرّه كه بازيت مي دهد عيّار |
به اعتمادِ وفا ، نقدِ عُمر صرف نكن |
كه عنقريب تو بي زر شوي و او بيزار |
به راحتنفسي رنج پايدار مَجوي |
شبِ شراب نيارزد به بامدادِ خُمار |
به اولِ همه كاري ، تأمل اولاتر |
بكن وگرنه پشيمان شوي به آخر كار |
زمام عقل به دست هواي نفس مده |
كه گِردِ عشق نگردند مردم هُشيار |
هواي دل نتوان پُخت بي تَعنتِ خَلق |
درختِ گــُل نتوان چيد بي تحمّل خار |