يک روز زندگي
--------------------
دو روز مانده به پايان جهان , تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است .
تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود . پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد.
داد زد و بد و بيراه گفت, خدا سکوت کرد . آسمان و زمين را به هم ريخت , خدا سکوت کرد . جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت , خدا سکوت کرد.
به پرو پاي فرشته و انسان پيچيد, خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت, خدا سکوت کرد.
دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد.
خدا سکوتش را شکست و گفت : " عزيزم اما يک روز ديگر باقيست . بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن."
لا به لاي هق هقش گفت : اما با يک روز چه کار مي توان کرد!؟
خدا گفت :" آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند , گوئي که هزار سال زيسته است و آنکه امروزش را در نمي يابد, هزار سال هم به کارش نمي آيد." و آن گاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت : حالا برو و زندگي کن.
او مات و مبهوت , به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي درخشيد. اما مي ترسيد حرکت کند , مي ترسيد راه برود , مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد.
قدري ايستاد.. .
بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم , نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد, بگذار اين يک مشت زندگي را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دويدن کرد زندگي را به سر و رويش پاشيد, زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي تواند تا ته دنيا بدود, مي تواند بال بزند , مي تواند پا روي خورشيد بگذارد. مي تواند .. .
او در آن يک روز آسمان خراشي بنا نکرد, زميني را مالک نشد, مقامي را به دست نياورد اما .. . اما در همان يک روز دست بر پوست درخت کشيد. روي چمن خوابيد . کفش دوزکي را تماشا کرد.
سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي که نمي شناختندش سلام کرد و براي آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد, لذت برد و سرشار شد و بخشيد, عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.او همان يک روز زندگي کرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند ( " امروز او در گذشت , کسي که هزار سال زيسته بود" )
----------------------------------------------------
آروز دار بهترين آرزو ها براي تو .. .