کوهنوردي خواست بلندترين نقطه زمين را فتح کند ... آنچه مي خواست برداشت و به راه افتاد ... به پاي کوه رسيد... محکم و استوار دست به صخره ها گذاشت ... محض احتياط مثل همه ميخ در کوه مي زد و طناب بر آن مي آويخت ... سرد و تاريک و مه آلود ... جز به نوک قله به چيزي فکر نمي کرد ... قدم به قدم بالا مي رفت ... ناگهان پايش سر خورد... سقوط کرد ... با چنان سرعتي رو به زمين در حرکت بود که هيچ نمي ديد ... در اوج نا اميدي ناگهان ايستاد ... ميان زمين و آسمان ... با تعجب نگاه کرد ... طنابش بر سر ميخي گير کرده بود... معلق دست به دامن طناب بود... در ميان انبوهي از مه و هواي سرد کوهستاني ... رو به آسمان فرياد زد ... خدايا تو تنها ناجي من هستي ... کسي جز تو نمي تواند نجاتم دهد... لحظه اي سکوت و بعد صدايي شنيد ... ميان کوه ها مي پيچيد ... آيا بر اين باور داري که فقط من مي توانم تو را نجات دهم ؟ ... بي فاصله گفت : آري خدايا ... کسي جز تو نمي تواند نجاتم دهد... باز همان صدا پرسيد... آيا بر گفته ات ايمان داري ؟ ... کوهنورد فرياد کشيد : آري خدايا ... آري ... گفت : اگر بر اين باور داري طنابت را ببر... راه نجات تو بريدن طناب است ... کوهنورد غرق فکر شد ... چگونه ممکن است؟ ... تنها ناجي من همين طناب است ... با دو دستش به طناب چسبيد... بي آنکه ترديدي کند... محکم چنگ زد...
صبح روز بعد ... گروه نجات کوهستان کوهنوردي يخ زده و آويزان از صخره اي پيدا کردند که فقط با زمين 1 متر فاصله داشت ...