سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

سخن در بند توست تا بر زبانش نرانى و چون گفتى‏اش تو در بند آنى ، پس زبانت را چنان نگهدار که درمت را و دینار . چه بسا سخنى که نعمتى را ربود و نقمتى را جلب نمود . [نهج البلاغه]

  .:: پارسی بلاگ ::.   .:: ایمیل شیدا ::. .:: خانه شیدائی ::.

 RSS 

شناسنامه
 

کل بازدید : 167184
بازدید امروز : 10


........... درباره خودم ...........
--میخواهم به دیگران یاد بدهم-- - .::شیدائی::.
مدیر وبلاگ : خ.ع.ز(شیدا)[77]
نویسندگان وبلاگ :
ندای سبز
ندای سبز (@)[33]


-- نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد، نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت، ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد، گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و آن یک ریز و پی در پی ، دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد ، بدینسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را. --


..
......... لوگوی خودم ...........
--میخواهم به دیگران یاد بدهم-- - .::شیدائی::.


........ موضوعات وبلاگ ........

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
.
......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........







............. اشتراک.............
 
..
..........آوای آشنا 1............

 
...........آوای آشنا 2............

............. بایگانی.............
آنچه گذشت...
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
دی 90
آذر 90
مرداد 90
دی 89
مهر 89
اردیبهشت 89
مهر 88
اسفند 87
آبان 87
تیر 91
شهریور 91
آبان 91

........... طراح قالب...........
شیدائی
 

www.Sheida.parsiblog.com
FOAF/SHEIDA
 

 
  • --میخواهم به دیگران یاد بدهم--

  • نویسنده : خ.ع.ز(شیدا):: 87/12/14:: 8:43 عصر


    --
    همگی به صف ایستاده بودند. تا از آنها پرسیده شود .

     نوبت به او رسید. از او پرسیدند : دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟

    گفت : میخواهم به دیگران یاد بدهم.

    پذیرفته شد.

    چشمانش را بست.

     باز کرد. دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است.

     با خود گفت : حتما اشتباهی رخ داده . من که این را نخواسته بودم.

    سالها گذشت...                            روزی داغی اره را روی کمر خود حس کرد.

    با خود گفت : و این چنین عمر به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی نگرفتم.

    با فریادی غمبار سقوط کرد.

    با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد ، به هوش آمد.

    حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.
    --

     


    نظرات شما ()