سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

برای دل، چیزی تباه کننده تر از خطا نیست . [امام باقر علیه السلام]

  .:: پارسی بلاگ ::.   .:: ایمیل شیدا ::. .:: خانه شیدائی ::.

 RSS 

شناسنامه
 

کل بازدید : 169599
بازدید امروز : 10


........... درباره خودم ...........
.::یک روز زندگی::. - .::شیدائی::.
مدیر وبلاگ : خ.ع.ز(شیدا)[77]
نویسندگان وبلاگ :
ندای سبز
ندای سبز (@)[33]


-- نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد، نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت، ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد، گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش و آن یک ریز و پی در پی ، دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد ، بدینسان بشکند دائم سکوت مرگبارم را. --


..
......... لوگوی خودم ...........
.::یک روز زندگی::. - .::شیدائی::.


........ موضوعات وبلاگ ........

..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
.
......جستجوی در وبلاگ .......

........... دوستان من ...........







............. اشتراک.............
 
..
..........آوای آشنا 1............

 
...........آوای آشنا 2............

............. بایگانی.............
آنچه گذشت...
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
دی 90
آذر 90
مرداد 90
دی 89
مهر 89
اردیبهشت 89
مهر 88
اسفند 87
آبان 87
تیر 91
شهریور 91
آبان 91

........... طراح قالب...........
شیدائی
 

www.Sheida.parsiblog.com
FOAF/SHEIDA
 

 
  • .::یک روز زندگی::.

  • نویسنده : خ.ع.ز(شیدا):: 84/12/15:: 11:41 عصر

    --

     

    دو روز مانده به پایان, جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است .

    تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود .

    پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

    داد زد و بد و بیراه گفت؛خدا سکوت کرد..

    آسمان و زمین را به هم ریخت؛خدا سکوت کرد ..

    جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ؛ خدا سکوت کرد..

    به پرو پای فرشته و انسان پیچید؛ خدا سکوت کرد..

    کفر گفت و سجاده دور انداخت؛ خدا سکوت کرد..

    دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد..

    خدا سکوتش را شکست و گفت :

    " عزیزم اما یک روز دیگر باقیست ؛ بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن"

    لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز چه کار می توان کرد!؟

    خدا گفت :

    " آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ؛ گوئی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد؛ هزار سال هم به کارش نمی آید"

    " و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن "

    او مات و مبهوت ؛ به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید.

    اما می ترسید حرکت کند ؛

    می ترسید راه برود ؛

    می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد!

    قدری ایستاد..

    بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ؛ نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد!؟ بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.

    آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید؛

    زندگی را نوشید ؛

    و زندگی را بویید ؛

    و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود؛

    می تواند بال بزند؛

    می تواند پا روی خورشید بگذارد؛

    می تواند .. .

    او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد؛

    زمینی را مالک نشد؛

    مقامی را به دست نیاورد؛

    اما ..

    اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید؛

    روی چمن خوابید ؛

    کفش دوزکی را تماشا کرد؛

    سرش را بالا گرفت و ابرها را دید

    و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد

    و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد!

    او در همان یک روز آشتی کرد

    و خندید ؛

    و سبک شد؛

    لذت برد

    و سرشار شد

    و بخشید؛

    عاشق شد ؛

    و عبور کرد ؛

    و تمام شد..

    او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:

    " امروز او در گذشت , کسی که هزار سال زیسته بود"

    .::مکتوب::.

     

    --


    نظرات شما ()